دیروز داشتم ناهار می خوردم که یکی از کارگرهای تولید که در اینجا او را “نفاش“(نام او فاش نشود) می نامیم، وارد دفتر اداری شد. از نظر من یکی از آرام ترین، ساکت ترین و مظلوم ترین نیروهای کارخانه بود که همه بهش زور می گفتند. صبح ها همیشه سر وقت سر کار می آمد، و با کمر و شانه ای خمیده و رو به جلو، خیلی آرام و کوتاه، بدن لاغرش را روی زمین می کشید.
- خانم فلانی…. می خواستم یک موضوعی را بگویم. این بچه های انبار میان منو اذیت می کنن، اون اومده، اینجای منو گرفته منو پرت کرده از نهار بیرون… مگه من نیم ساعت وقت ناهار ندارم؟ اصلا می خوام بشینم تو غذاخوری.
نگاهش کردم. چشمانش مثل همیشه رو به پایین بود، حتی پلک زدنش هم آرام بود. تمام این جملات را کلی طول کشیده بود تا بیان کند. در هنگام گفتن اینجای منو گرفته، دست های دراز و لاغرش را روی شانه اش گذاشته بود و لباسش را به سمت بالا کشیده بود که باعث شده بود از توی کمرش در بیاید و شلخته به نظر برسد. گفتم عذر می خوام، من تذکر می دهم و برخورد می کنم. سرش را آرام انداخت پایین، گفت متشکرم و در را به زور باز کرد و خارج شد.
زنگ زدم به انباردارمان و گفتم سریع بیاد بالا. گفتم برود تذکر بدهد و کلی هم بداخلاقی کردم که دیگر مظلوم تر ازین آدم پیدا نکردید؟
انگار کلمه مظلوم را طوری بیان کرده بودم که خیلی ها شنیده بودند و از همان لحظه جنگی بی امان بین همه بچه های کارخانه درگرفت تا به من ثابت کنند که او مظلوم نیست!
بچه های انبار ازین حرف می زدند که مخصوصا جلوی کمد آنها کفش می گذارد و راهشان را می بندد. راننده لیفتراک می گفت کسی که کلاه یک بار مصرف سرش را توی سری پالت ها می تپاند همان “نفاش” هست. آن یکی می گفت که او خودش را نمی شورد و از بوی گند او مجبور می شوند پشت کارخانه او را با پارچه متقال بشویند و آب بکشند. ولی تیر ترکش آخر را در سرویس برگشت از کارخانه، یکی از کارشناس های کنترل کیفیت زد.
او گفت که کارگر مظلوم مد نظر من، ۵ میلیون تومان پول در مای ایرانسلش دارد. آنهم چطور؟ با پسرها چت می کند و خودش را جای یک دختر جا می زند و از آنها پول شارژ می گیرد. بعد هم این پول شارژ ها را نقدی به بقیه می فروشد. با شنیدن این حرف از خنده پاره شدم! تصور چهره ای رنگ پریده و لاجون که حتی به سختی تکلم می کرد در حین این کارها برایم سخت بود! چطور ممکن بود! یکی دیگر از بچه های توی سرویس هم گفت که برای تماس های تصویری هم بیشتر پول می گیرد و بعد تصویر خودش را نشان می دهد تا لج طرف را در بیاورد و قطع می کند. می گفتند که او اصلا فکر نمی کند که این کار دزدی است، چرا که او بر این باور است که برای کارش وقت و انرژی می گذارد و باید جوابش را هم بگیرد.
به ظاهر می خندیدم ولی زورم آمده بود! یک کارگر ساده که حتی حروف انگلیسی هم بلد نبود و پنج دقیقه طول می کشید تا نگاهش را از این سمت به آن سمت ببرد، می توانست مخ ۱۰۰ تا ۵۰۰ نفر را بزند که برای حرف زدن با او حاضر باشند به او شارژ بدهند.
داشتم خفه می شدم. نگه داشتن چنین موضوعی در دلم سخت بود. این بود که زنگ زدم به مدیرمالی شرکت و موضوع را برایش گفتم. ولی سبک نشدم. شب برای چند نفر دیگر از دوستانم هم تعریف کردم. جالب این بود که واکنش و برداشت هر فرد ازین داستان متفاوت بود.
مثلا یکی از دوستانم به “فراوانی” رسیده بود، یعنی باورش نمیشد که می شود ۵۰۰ نفر آدم پیدا کرد که حاضر باشند ۱۰ هزار تومان به او بدهند و داشت فکر می کرد که تلنگر مهمی برایش بوده و باید رویه بازاریابی اش را از فردا تغییر بدهد!
یکی دیگر می گفت او که ساکت ترین و متمرکز ترین فرد کارخانه بوده. یعنی هر روز به مدت ۸ ساعت، بدون درگیر شدن در حرف های پرت های دیگران، ذهنش کاملا متمرکز بر کارش بوده و همین تمرکز باعث موفقیتش شده و تصمیم گرفته بود از فردا بسیاری از کارها را به دیگران تفویض کند تا خودش بر کارهای مهم تر تمرکز کند.
یکی دیگر می گفت که مساله وقت و انرژی است که خالصانه روی کاری می گذارد و همین موجب موفقیتش شده است. گفت که مهم نبوده نفاش چه کار احمقانه ای را انجام می داده، او عمیقا برای کارش وقت می گذاشته. و حالا او هم تصمیم گرفته بود از پیچاندن مکرر کارهایش اجتناب کند و خالصانه و هر روز روی اهدافش وقت بگذارد.
ولی گل قضیه را مدیر مالی مان زد. دو سه روز بعد به او زنگ زدم که بپرسم تکلیف تولید و ارسال فلان بار چی شد. هنوز فرم درخواست فروش امضا شده به من نرسیده بود ولی به شدت تحت فشار بودم تا به پیمانکار برای تولید، ملزومات بسته بندی برسانم. گفت که هنوز فرم را امضا نکرده است و تاکید کرد اقدامی انجام ندهم. علت را ازش پرسیدم. گفت شرکت مذکور باید پول های قبلی اش را تسویه کند. گفت به خودش قول داده که سفت بایستد و نگذارد به مشتری های بدحساب جنس بدهیم. گفت که حتی “نفاش” هم بابت خدماتش از قبل پول می گیرد، پس چرا او نگیرد؟!!!!!
4 پاسخ
این نفاش به چه الگویی تبدیل شد!
ولی واقعا جالبه ها، که به این نکات توجه کردن.
دیروز یه تیکه از یه فیلمی رو دیدم، طرف تو کار خلاف بود، یکی از دوستهاش پرسید چی میشه که هربار میری زندان و برمیگردی پولدارتر میشی؟ در پاسخ فرمود که؛ هربار من رو میگیرن، میفهمم فلان جای کارم میلنگیده، میآم بیرون درستش میکنم. یه دو سه بار دیگه بیفتم زندان تموم درزای کار رو میگیرم!
و من به این فکر کردم که این آدم عجب پشتکار و مسئولیتی داره در قبال کارش! و دیدم که منم باید این حس رو در خودم بیشتر کنم در قبال کارم:)))
عاااالی بود…. منم جدیدا به این نتیجه رسیدم که وقتی یک نفر یا یک کاری خیلی حرصم می ده، یا برخی از احساساتم در قبال موضوعی را به شدت برانگیخته می کنه حتما درسی پشت قضیه داره! ولی حالا انصافا نفاش تلنگرش برای شما چی بود؟
آفرین به شما
روایتتون خیلی روان و زیبا بود
از کجا به کجا رسید داستان
منم تجارب مشابهی داشتم، با نامهای جدید و سری برای اینکه افراد شناخته نشن، اما متاسفانه در لپ تابم بود که سوخت.😓
خیلی عالیه که در حین کار این موضوعات رو در وبسایتتون منتشر میکنین.
با این نوشته هاتون خاطرات روزهای اشتغالم زنده شد، هم خوشحال شدم و هم کمی اندوهگین
زنده باشین عزیزم
موفق باشین هم در کار و هم در نویسندگی👍🌺
ممنون ازتون. حتما برام از تجربه های فعلی و قبلی تون بگین… یکم طنزش می کنیم دردش کم می شه… :))